بی نشانه
اگر احساس من بودی؛ نمی ماندی درون سینه ام اینگونه حتی لحظه ای آرام! ببین! دیوانه وار احساس من را میزند فریاد از دستت! چرا بازی؟! مگر این زندگی ما را کنون کم می دهد بازی که ما هم با مسافر های درگیرش کنیم بازی؟ دلت از جنس سنگ اسیاب ماست که می چرخد درونش دانه ی قلبم، زمانی می شوم آگه که با آن پخته نان این روزگار پیرزن رخسار! دلت از جنس سنگ آسیاب ماست ولی یک آسیابان دارد این دنیا که می چرخاندت آن لحظه که له می شوم در تو! ببین! این روزگار چرخ با چرخ است مرا هم آسیابان می کند راضی که چرخم می کند در تو ولی عمر تو می چرخد! اگر من نان شوم گنجشک ها سیرند و من خون درون بالهای نازک آنها ببین! پر می کشم آسوده خاطر می روم بی تو و تو باید بچرخی تا ابد تنها! ستاره سروده شده در مهر ماه 87